بیتابیتا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره

بیتای زندگی مامانی و بابایی

سفر تهران

1392/4/15 23:08
نویسنده : مامان مهسا
961 بازدید
اشتراک گذاری

جیگر طلای مامان بخاطر جشن نامزدی دخترخاله ام ساناز شما اولین مسافرت کمی طولانی خودتو تجربه کردی....چهارشنبه شب 12 تیر 92 من و شما و بابایی بسمت تهران حرکت کردیم و مسافرت 3 نفریمونو تجربه کردیم....شما تا ساعت 8 صبح لالا بودی و بعدش که ما قزوین رسیدیم بیدار شدی.تا خود تهران دیگه لالا نکردی و بازی میکردی.ولی اخرا که رسیدیم تهران تو ماشین کلافه شدی و شروع کردی به گریه کردن. وقتی رسیدیم رفتیم خونه عمه ملیحه و 1 روز موندیم اونجا و جمعه صبح هم رفتیم خونه خاله ی من. مراسم نامزدی هم که به صدقه سری شازده خانوم مامانی فقط موند تو اتاق و شمارو ساکت میکرد.آخه از جمعیت میترسیدی و همش گریه میکردی منم مجبور بودم بمونم تو اتاق و راستشو بخوای کمی ام گریه کردم که هیچی از مراسم ندیدم و بعدشم که بخاطر کار دایی سعید همون شب ساعت 1 حرکت کردیم بسمت تبریز. تجربه ی خوبی بود فقط اگه اجازه میدادی مراسم به منم خوش بگذره عالی تر میشدنیشخند

اینم عکسات.....قلب

این تو ماشین موقع رفتن به تهران...

اینم وقتی از خونه عمه ملیحه میرفتیم خونه خاله شهلای من برات سایه بان درستیدم....

اینم خواب شیرینی که بعد از تموم شدن مراسم اومد سراغت.به قول شاعر آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرانیشخند

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

ghazal
20 تیر 92 2:40
وای که چقد دلم برای این خانوم خانوما و مامانش ( مهسا جونم ) تنگ شده بودخیلی خوب شد اومدین تهراناین بیتا خانمم هر روز داره نازتر میشهخلاصه خیلی خوشحال شدم اومدین مهسا جونم هیچ وقت دیگه گریه نکنی ها!خب؟
arezoo pingo
27 تیر 92 15:35
آخی دلم میخواد یه دخمل داشته باشم مثل بیتا نازو خوشگل.خدا واستون نگهش داره.من عاشق عکس خوابیدنشم


ایشالله خدا بهت میده عزیزم....