بیتابیتا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

بیتای زندگی مامانی و بابایی

امیر بهشتی شد

1392/10/21 20:36
نویسنده : مامان مهسا
995 بازدید
اشتراک گذاری

دختر خوشملم حکمت خدا به رفتن امیر بود.بعد از 2 هفته کما بودن امیر عزیزمون بهشتی شد.روز 5شنبه 5/10/92 طبق معمول هر روز ساعت 3 بعد از ظهر به مانی جون زنگ زدم تا ببینم وقت ملاقات خبر تازه ای شده یا نه.وقتی مانی جون گوشی رو برداشت دیدم داره گریه میکنه.یه لحظه فکر کردم امیر بهوش اومده و این گریه خوشحالیه.ولی چیزی شنیدم که دنیا روی سرم خراب شد.مانی جون گفت امیر رفت.دیگه دووم نیاورد بچه....شوکه شدم.آخه چرا امیر؟اون فقط 21 سالش بود؟چرا؟؟؟؟؟؟؟فقط گریه میکردم.جیگرم داشت آتیش میگرفت از معصومیت امیر.بیشتر از داغ امیر به به حال خاله ام گریه میکردم.آخه خیلی به امیر وابسته بود.همه ی زندگیش امیر بود.دفن امیر مونده بود برای روز شنبه.چون باید کارای اداری تموم میشد و امیرو انتقال میدادن به تهران.من و شما و بابایی و دایی سینا هم قرار شد جمعه شب بریم تهران تا بابایی بتونه کارای مرخصیشو ردیف کنه.تو راه تهران فقط  گریه میکردم.اصلا باورم نمیشد برای چه کاری داریم میریم تهران.همیشه خوشی بود و خوشحال بودیم از اینکه دوباره همو میبینیم.ازاینکه با خاله و دختر خاله هام سپیده و ساناز روبرو بشو  هراس و دلهره عجیبی داشتم....آخه این همه دعا کردیم براش.حتی یکی از خاله های نی نی سایتیم لیلی جون خیلی کمکم کرد تا ختم دسته جمعی بگیریم برای شفای امیر.اما نشد که بشه.راه خیلی طولانی شده بود.نمیرسیدیم.....از استرس تمام بدنم میلرزید.آخه مگه میشد بریم خونه ی خاله ی بی امیر؟؟؟؟؟؟این بچه انقدر خوش خنده و شوخ بود مه مطمئن بودم جای خالیش همه رو آزار میده.  بالاخره رسیدیم.وقتی به کوچه ی خاله اینا رسیدیم و حجله هارو دیدیم داشتم میترکیدم.اینا برای کی بود؟برای امیر؟؟؟؟آخه من که هنوز باورم نشده بود.چه برسه به اینکه با حجله اش روبرو بشم.اونجا بود که فهمیدم چقدر دلم برای امیر تنگ شده.دوست داشتم مثل همیشه بیاد استقبالمون و تورو ازم بگیره و بگه عمو چطوری؟ولی امیر که نبود.به جاش این حجله هارو گذاشته بودن واسه شادوماد.خوشبختانه خونه که رفتم خاله مینا خواب بودن.واقعا از روبرو شدن بهشون میترسیدم و هراس داشتم.بالاخره روز دفن رسید.همه دلهره داشتیم.منکه یه دل سیر ازش خداحافظی کردم.چقدر شلوغ بود تشییع جنازه اش.تما دوستاش آشناها هرکسی که امیرو میشناخت اونجا بود.همه ازش تعریف میکردن.واقعا هم از امیر کسی بدی ندیده بود.همیشه لبخند روی لبش بود و همه اونو فقط با خنده به یاد می ارن.همه میگن امیر بهشتی بود....شاید اولین باری بود که میدیدم کسی قبل از اینکه از دنیا بره ازش تعریف میشه.امیر به خوشرویی معروف بود توی فامیل.چه برسه به الان که هر روزی که میگذره یه چیز جدید از کارای امیر میشنویم.مثلا اینکه هر هفته به خانه سالمندان و شیرخوارگاه میرفته که فقط یکی از دوستاش میدونستن.اما خب همه چیز تموم شد.امیر رفتما هم بعد از یک هفته برگشتیم تبریز.ولی چه خداحافظی تلخی بود اونروز.....اینو بگم که توی اون جمع داغدار تو تنها دلخوشی همه بودی و تنها کسی بودی که رو لب همه خنده میاورد.من به این میگم نعمت الهی....دوست ندارم بیشتر از این تعریف کنم و وبلاگ شمارو غم آلود کنم عزیزم.امیر عزیزم بدون که تو همیشه با مایی.تو قلب مایی....

این آخرین عکس شما و امیر بود که حدودا اوایل پاییز بود

امیر عزیزم به امید دیدارناراحتگریه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان محیا
2 بهمن 92 1:05
...
زهرا
2 بهمن 92 9:09
روحش شاد
مامان مهسا
پاسخ
مرسی گلم