بیتابیتا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

بیتای زندگی مامانی و بابایی

دخترم حسامم رفت

1393/10/22 23:20
نویسنده : مامان مهسا
1,124 بازدید
اشتراک گذاری

عروسکم زندگیم نفسم از نوشتن این پست حس خوبی ندارم...اما مینویسم برات تا همیشه بدونی زندگی هر کسی غم و شادی رو با هم داره.ما انسانها هستیم که باید صبور و قوی باشیم و با هر مشکل و غمی خودمونو نبازیم...

امروز 29/مرداد/93 صبح ساعت 5 که همه خواب بودیم عمو به بابایی زنگ زد و از تلفن بی موقع فهمیدیم خبرای خوبی نیست.فکر من و بابایی به هرجایی میرفت جز حسامگریهمتاسفانه عمو گفت حسام تصادف کرده و حالش خوب نیست.بعد تماسهایی که با تهران و عمه ملیحه گرفتیم فهمیدیم اوضاع خیلی خرابه و حسام تو کماست.این برای من خبر خوبی نبود.تکرار درد و رنج پسرخالم امیر و تمام حسایی که اونموقع داشتم دوباره برام تکرار شده بود.همین روز صبح منم امتحان داشتم و  شمارو گذاشتیم پیش مامانجون و من و بابایی رفتیم برای امتحان.سر جلسه هیچی نتونستم بنویسم و فقط حسام توی ذهنم بود.زود از جلسه بیرون اومذم تا سراغی از حسام بگیرم. وقتی تماس گرفتیم گفتن هیچ تغییری نکرده و وضعیت همونه...ولی ظاهرا اونموقع همه چی تموم شده بود و کسی به ما نگفته بود.وقتی من رسیدم خونه مامانجون بابا حسن فعلا پایین بود و داشت ماشینو پارک میکرد.دیدم مامانم حسابی گریه کرده و بهم گفت حسام تموم کردهغمگیندنیا روی سرم خراب شد.یعنی چی حسامم رفت پیش امیر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟دلشکستهداغون شدم.همه غصه ام یه طرف اینکه چطور به بابا حسن خبر بدم یه طرف قضیه بود.حسام و بابا حسن مثل داداش بودن با هم.من هیچوقت حس نکردم که بابا حسن داییه حسام باشه.همیشه مثل 2 تا داداش با هم بودن.خلاصه بگذریم که چطور خبرشو دادم و چی کشیدیم دوتایی....گریه

خلاصه برای مراسم و تدفین حسام رفتیم تهران.نمیخوام جزییاتو برات بنویسم عزیزم

حسام پسر عمه ی نازنینت 29 مرداد دقیقا روز تولدش آسمونی شد و برای همیشه مارو تنها گذاشت.

حسام عزیزم خودت رفتی ولی یادت همیشه با ماست و فراموش نمیشی پسر آسمونیغمگین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)