بیتابیتا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره

بیتای زندگی مامانی و بابایی

سفر به فومن

1392/10/1 16:32
نویسنده : مامان مهسا
827 بازدید
اشتراک گذاری

دخترکم روز 5 شنبه 28 آذر با بابایی تصمیم گرفتیم تا بریم رشت برای ملاقات امیر.اصلا حس خوبی نداشتم. ازاینکه شاید دیگه نتونم امیرو ببینم داشتم دیوونه میشدم.یخواستم برم ببینمش.از روز تصادفش همه فامیل اونجا بودن جز من.بابایی مهربونت هم وقتی دید من دوست دارم برم برنامه ریزی کرد تا بریم رشت بیمارستانی که امیر بستری بود.ساعت 9 شب حرکت کردیم و 3 نصف شب رسیدیم رشت.همه خواب بودن.

صبح که بیدار شدیم بعد از خوردن صبحانه همگی رفتیم سمت بیمارستان و انتظار کشیدن تا وقت ملاقات. چه شرایط سختی بود.همه تسبیح و قرآن به دست با چشمان گریان دعاگوی امیر بودیم.اصلا نمیتونم بیان کنم اونجا چه حسی داشتم.بالاخره وقت ملاقات رسید و ما از پشت شیشه تونستیم امیرو ببینیم هر چند زیاد معلوم نبود.غم عالم ریخت تو دلم.چه وضع بدی.فقط گریه میکردم و التماس خدا تا امیر چشماشو باز کنه.1 هفته شد که امیر تو کماست.اونروز هم هیچ اتفاقی نیافتاد همه ی امید ما فقط این بود که حال امیر بهتر نشده ولی بدتر هم نشده.خلاصه شنبه صبح به سمت تبریز حرکت کردیم.من دلهره عجیبی داشتم.خیلی میترسم از اینکه شاید دیگه نتونم امیرو ببینم.خدایا خودت شفای امیرو بدهگریه

بیتا و دریا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

صفورا
15 بهمن 92 10:41
سلامدختر منم بیتاست دخترت خیلی نازه اسپند یادت نره مامانی شما هل کجا هستید؟
مامان مهسا
پاسخ
سلام عزیزم....چه خوب.من اهل تبریزم.به وبلاگ دخمل نازتم سر میزنم