یک سالگیت مبارک پرنسس
پارسال چنین روزی ساعت 8:10 دقیقه صبح صدای گریه ی کسی رو شنیدم که 9 ماه تمام باهاش رویا پردازی کردم و قیافه ی نازشو تو ذهنم تجسم کردم.9 ماه باهاش حرف زدم و تو ذهنم تجسم کردم جوابمو میده....با هر تکونش عشق کردم و امید تازه ای پیدا کردم.همه ی امیدم به این بود که برم سنوگررافی و توی اون تی وی کوچولو دخترمو ببینم.کسی که تو این 9 ماه همنفس و همدم مامانیش بود.بالاخرا روز 23 آذر 91 دو هفته زودتر از موعدش من به بزرگترین آرزوی زندگیم رسیدم و دخترمو بغل کردم.روز 23/9/91 من اولین بوسه ی سرشار از حسای غریبی که تجربه نکرده بودم به پیشونیت زدم و فهمیدم خدا چه نعمت بزرگی به من و همسرم داده.یه دختر نازنازی و خوشمزه. امروز تمام خاطرات اون روز برام زنده شد و مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد میشد.هم خوشحال بودم هم و ناراحت.حس عجیبی داشتم.خوشحال بخاطر داشتنت و ناراحت بخاطر گذر زمان.دخترم میخوام تا آخرین نفست اینو بدونی که من همیشه عاشقت ام و هیچ نعمتی برای من فراتر از داشتن شما نیست.بودن با شما و گذر زمان با فرشته کوچولوم بهترین حس دنیای منه.از اونجایی که مانی جون و باباجون و دایی سعید بخاطر امیر فومن بودن من و بابایی و دایی سینا مهمونای تولد شما بودیم.انشاللهبعد از اینکه امیر حالش خوب شد تولد مفصلی میگیرم برات و جبران میکنم عزیز دلم.امروز وقتی میخواستیم شمع تولدتو فوت کنیم من بجای شما دعا کردم هرچه زودتر حال امیر خوب شه و همچنین خوش شانسی برای بیتا کوچولوی 1 ساله من
شما تا امروز بجای راه رفتن رو پاهات روی زانو راه میری.هرکسی میبینه میگه تاحالا ندیده بودم بچه ای اینجوری راه میره.هم چهار دست و پا میری و هم روی زانو راه میری قربونت بشم مامانی.
شما تا امروز جیز و ماما و بابا و پو(یعنی کو)دردر میگی عزیزم.دندونات هم فعلا همون 4 تاست خوشمل من.
انشالله کیک تولد 100 سالگیت
بیتا و دایی سینا
بیتا و بابایی
خب حالا نوبت خرابکاریه.از کجا شروع کنم؟