بیتابیتا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

بیتای زندگی مامانی و بابایی

اولین واستادن بیتا جونم

وروجک مامانی امروز 91/10/2 برای اولین بار از من گرفتی واستادی و دستاتو ول کردی....15 ثانیه ای واستادی.تبریک میگم گلممممممممم....ایشالله روز راه رفتنت البته هنوز تنبلی میکنی و روی زانو راه میری  ...
2 دی 1392

اولین واستادن بیتا جونم

بلاچه ی من امروز 92/10/2با دایی سینا نشسته بودیم که یهو دیدم از من گرفتی و بلند شدی دستاتو ول کردی و خودت واستادی.....تبریک میگم عشق منننننننننننن.ولی هنوز روی زانو راه میری ...
2 دی 1392

سفر به فومن

دخترکم روز 5 شنبه 28 آذر با بابایی تصمیم گرفتیم تا بریم رشت برای ملاقات امیر.اصلا حس خوبی نداشتم. ازاینکه شاید دیگه نتونم امیرو ببینم داشتم دیوونه میشدم.یخواستم برم ببینمش.از روز تصادفش همه فامیل اونجا بودن جز من.بابایی مهربونت هم وقتی دید من دوست دارم برم برنامه ریزی کرد تا بریم رشت بیمارستانی که امیر بستری بود.ساعت 9 شب حرکت کردیم و 3 نصف شب رسیدیم رشت.همه خواب بودن. صبح که بیدار شدیم بعد از خوردن صبحانه همگی رفتیم سمت بیمارستان و انتظار کشیدن تا وقت ملاقات. چه شرایط سختی بود.همه تسبیح و قرآن به دست با چشمان گریان دعاگوی امیر بودیم.اصلا نمیتونم بیان کنم اونجا چه حسی داشتم.بالاخره وقت ملاقات رسید و ما از پشت شیشه تونستیم امیرو ببینیم هر چ...
1 دی 1392

یک سالگیت مبارک پرنسس

پارسال چنین روزی ساعت 8:10 دقیقه صبح صدای گریه ی کسی رو شنیدم که 9 ماه تمام باهاش رویا پردازی کردم و قیافه ی نازشو تو ذهنم تجسم کردم.9 ماه باهاش حرف زدم و تو ذهنم تجسم کردم جوابمو میده....با هر تکونش عشق کردم و امید تازه ای پیدا کردم.همه ی امیدم به این بود که برم سنوگررافی و توی اون تی وی کوچولو دخترمو ببینم.کسی که تو این 9 ماه همنفس و همدم مامانیش بود.بالاخرا روز 23 آذر 91 دو هفته زودتر از موعدش من به بزرگترین آرزوی زندگیم رسیدم و دخترمو بغل کردم.روز 23/9/91 من اولین بوسه ی سرشار از حسای غریبی که تجربه نکرده بودم به پیشونیت زدم و فهمیدم خدا چه نعمت بزرگی به من و همسرم داده.یه دختر نازنازی و خوشمزه.             ...
23 آذر 1392

"امن يجيب المضطر اذا دعاه و يكشف السوء"

دخترم اصلا دوست نداشتم تو وبلاگت خبرای بد بنویسم و صحبتی از غم و فصه بشه.ولی شما باید یاد بگیری که زندگی شادی و ناراحتی و خوشی و ناخوشی رو باهم داره.فقط باید یاد بگیری در برابر مشکلاتی که قابل پیشبینی نیست مقاوم باشی.امروز صبح یکی از بدترین خبرهای عمرمو شنیدم.پسرخاله ام "امیر" که که شهر فومن دانشجو هست تصادف کرده.یه از خدا بی خبری زده بهش و خودش فرار کرده.امیر اصلا حالش خوب نیست و تو کماست.ضریب هوشیاریش خیلی پایینه.امیر همبازی بچگی های منه.خیلی خیلی ناراحت شدم.از صبحی که این خبرو شنیدم یه لحظه آروم و قرار ندارم و فقط گریه میکنم.جوجوی دستای کوچولوتو ببر سمت خدا و با اون دل پاک و معصومت شفای امیرو ازش بخواه....تصور دنیای بی امیر اصلا زیبا نیس...
22 آذر 1392

دامن توتوی کفشدوزکی بیتاجونم

عروسکم امروز با مامانی رفتیم و وسایل مورد نیاز دامن توتویی که برای جشن تولد 1 سالگیت میخوام درست کنم خریدیم.شما هم که خیلی از تور خوشت اومده بود و باهاشون بازی میکردیی و منم از فرصت استفاده کردم و چند تا عکس ازت گرفتم.انشالله بعد از ماه صفر برای تولد جشن مفصلی میگیرم.عاشقتم جوجه ی من ...
18 آذر 1392