بیتابیتا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

بیتای زندگی مامانی و بابایی

اولین گردش تفریحی با بیتا

عروسک مامانی امروز برای اولین بار به هم رفتیم گردش.با مامانجون و باباجون(مامان و بابای بابایی).تعطیلا عید 1 بار رفته بودیم ولی تو حیلی کوچولو بودی فقط لالا کردی و نتونستیم ازت عکس بگیریم اما اینبار که رفتیم تو شیطون شدی و همه رو سرگرم کردی.با وجود تو به من که خیلی خوش گذشت.کلی ام ازت عکسای خوب گرفتیم با بابایی اونجا ناهاری خوردیم و کلی ام با تو بازی کردیم.خیلی خوش گذشت بهمون. راستی عزیزم این روزا داری سعی میکنی غلت بزنی ولی هنوز موفق نشدی حتی وقتی میذارمت زمین دراز بکشی زورتو میزنی خودتو بلند کنی بشینی با دستات به زمین فشار میاری و میخوای بشینی ببینیم کی موفق میشی ملوسکم حالا میرسیم به عکسا   ...
10 خرداد 1392

یه هوای گرم....

وروجک مامانی امروز هوا خیلی گرم بود.میخواستیم بریم بیرون منم تابستونی لباس تنت کردم......برای اولین بار با یه لباس لختی رفتیم بیرون.من بجای تو کلی حال کردم دخترم....هموای بهاری بهت میخورد و خودتم ذوق کرده بودی.طبق معمول هم که هرکی از راه میرسید یه چیزی میگفت.چه نازه...چشاشو....چه سفیده....خلاصه که مامانی من روز به روز عاشق تر و وابسته تر میشم بهت. اینم عکست با تیپی  که بیرون رفتیم ...
5 خرداد 1392

حیاط باباجون(بابای بابایی)

عروسک من پارسال اردیبهشت ماه شما که تو دل من بودی تو حیاط باباجونینا یه حوض درست کردیم.من و بابایی همیشه حوضو که نگاه میمردیم ناخوداگاه یاد تو میفتادیم و میگفتیم ایشالله سال دیگه تابستون نی نی ما با این حوض کوچولو اب بازی میکنه و دستاشو میزنه تو اب و ذوق میکنه.والان باورم نمیشه 1 سال گذشت و روز 5 شنبه 92/3/3 وقتی بخاطر برگشتن باباجونینا از کربلا اونجا جمع بودیم آرزویی که میکردیم به چشم دیدیم.خدایا هزار بار شکر که مارو لایق این فرشته کوچولو دونستی.از اونجایی که آبو خیلی خیلی دوست داری کلی ذوق میکردی بعد چند بار تمرین یاد گرفتی دستاتو بزنی به اب و رویای من و بابایی رو به واقعیت تبدیل کردی.عزیزم من و بابایی عاشقانع دوست داریم و تورو لایق بهتری...
5 خرداد 1392

گالری عکس بیتا

عزیزم میخوام از عکسای خوبت جدا کنم و به ترتیب اینجا بذارم..... دوست دارم.مامانی عاشقته دردونه ی من دو ساعتگ از تولدت میگذره 15 سا عت از تولدت گذشته 4 روزگی تو دستگاه 10 روزگیت 1 ماهگیت 2 ماهگیت 3 ماهگیت 4 ماهگیت 5 ماهگیت   ...
4 خرداد 1392

لالایی یام یادت نره

عزیزکم روز پدر نزدیکه...تو خیلی بابای مهربونی داری که عاشقته و همه دلخوشیش با این همه مشکلات تویی.دلم میخواد و آرزو میکنم وقتی بزرگ شدی دختری باشی که بابایی دوست داره تا خستگی همه مشکلات از تنش دربیاد.بابایی خیلی خیلی عاشقته.هیچوقت ناراختش نکن.امسال اولین روز پدریه که کنار بابایی هستی و من یقین دارم تو بهترین هدیه از طرف خدا واسش هستی... من این ترانه رو خیلی دوست دارم.بیا تقدیمش کنیم به بابایی.....              دخترم بزرگ شدی لالایی هام یادت نره چقدر برات قصه بگم دوباره خوابت ببره چقدر نوازشت کنم تا تو به باور برسی این دوتا دستای منه تو اون روزای بی کسی وقتی ...
1 خرداد 1392

منو ببخش مامانی....

عزیزم امروز صبح که از خواب بیدار شدیم گذاشتمت روی کریرت داشتی کارتون میدیدی.منم رفتم دستشویی.یهو صدای گریه ات بلند شد.کم پیش میاد اینجوری گریه کنی.خیلی ترسیدم و بدو اومدم....الهی بمیرم من که انقدر مامان بدی بودم.از رو کریر افتاده بودی و داشتی گریه میکردی.الهی فدات شم ببخش منو که تنهات گذاشتم. خداروشکر چیزیت نشد و فقط گریه میکردی محکم و منم با تو گریه میکردم.حاج بابا خیلی دعوام کرد و گفت چرا بچه رو تنها گذاشتی؟؟؟؟؟ عزیزم ببخش مامانو.... شب دایی سعید و حاج بابا باهم رفته بودن بیرون و بابایی ام بیرون بود.من و تو تنها بودیم تو خونه.وقتی دایی سعید اومد خونه دیدیم برات یه تاب خوشگل خریده.زودی اومد وصلش و کرد و تورو گذاشتیم توش...خیلی خوشت ا...
27 ارديبهشت 1392

5ماهگیت مبارک گل همیشه بهار من

فرشته ی خوشبختی مامانی و بابایی 5 ماه از با هم بودنمون گذشت و ما بهترین لحظه های زدنگیمو با سختی و آسونی گذروندم.حس مادری بهترین حسیه که تابحال تجربه کردم دخترم.خنده های تو مامانی و بابایی رو برای زندگی امیدوارتر میکنه و خستگی تمام سختیهارو از جسم و روحمون دور میکنه.تو امید زندگی ما هستی......چشمای قشنگت و لبخندملیحت تمام دلخوشی من و بابایی شده.عزیزم ما عاشقانه دوست داریم راستی مامانی شما امروز که 5 ماهت تموم شد تونستی با روروئک راه بری الی من فدات بشم     ...
23 ارديبهشت 1392