بیتابیتا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

بیتای زندگی مامانی و بابایی

روز دختر مبارک بهترینمممممممممم

دختر قشنگم اول از همه دلیل دیر آپ کردن وبلاگتو بگم که انقدر بلا و شیطون شدی که دیگه واسم وقت اضافه نمیذاری قربونت برم من منم همش دنبال شمام تا کار خطرناک نمکنی عزیزم.همش میگیری و بلند میشی و یهو برمیگردی تا راه بری راستی از تاریخ 15/6/92 موقع چهار دست و پا رفتن میتونی بشینی  دیروز 2-3 باری کلمه ما ما رو تکرار کردی و بعدشم با با....ولی پشت هم میگی  و گاهی ام مابا میگفنی خیلی شیطون و بلا شدی و منم فقط سرگرم بازی با شما.خیلی خوش میگذره بهمون حالا میرسیم به روز دختر عزیزترینم روزت مبارک دختر گلم....همدم مامانی... مامانی خیلی عاشقته خیلی... از با شما بودن بهترین حس دنیا رو دارم دخترم... عشقم...
18 شهريور 1392

تاتی تاتی بیتا...

جوجوی ناز نازی من شما امروز از مبل گرفته بودی و ایستاده بودی که یهو دیدم همونطور که از مبل گرفتی تاتی تاتی میکنی وای خدا انقدر ذوق کرده بودم که خدا میدونه.بابایی ام که اونجا بود کلی ذوق کرده بود و فقط قربون صدقه شما میرفت و شما خودتو لوس میکردی برای بابایی سرتو خم میکردی میذاشتی رو شونه ات و واسه بابایی لبخند میزدی خدایا شکرت که مارو لایق این نعمت دونستی و ما روز به روز پیشرفت دردونه مونو میبینم.خدایا مخلصیم دربست بیتا جونم شما تا امروز کامل چهار دست و پا میری و از هرجایی که دم دستت باشه میگیری و سرپا میشی قربونت بشم من.خیای ام شیطون شدی و یه جا بند نمیشی.منم که فقط دنبال شما راه میافتم چون یکراست میری دنبال خطر بابایی بهم می...
5 شهريور 1392

بیتا میگه...

92/5/29 وروجک شیطون بلای من امروز یاد گرفتی و همش تکرار میکنی له له له له.... خیلی با مزه میگی.فکر کنم انقدر برات لالایی خوندم یاد گرفتی و میخوای لالایی بگی عاشقتممممممممممممممممممممم ...
29 مرداد 1392

اولین کلمه.........

جوجوی مامانی شما در دومین روز از 9 ماهگیت 2 تا کلمه گفتی...   خیلی تعجب کردم که 2 کلمه تو 1 روز                                      این2 کلمه رو میگی                                                                                                                ...
24 مرداد 1392

8ماهگیت مبارک دخترممممممممممممم

گل دختر مامانی 8 ماهگیت مبارک باشه عزیزم.8 ماه از بهترین روزای زندیگی من و بابایی با وجود شما گذشت.خدایا شکرتتتتتتت چقدر با تو بودن خوبه مامانی.هروقت بخاطر چیزی دلم میگیره وجودت بهم آرامش میده باعث میشه دوباره خنده رو لبم بیاد.عاشقتم دخترم.... خیلی شیرین و خوردنی شدی در حد المپیک....کلی کارای بامزه انجام میدی که ما با دیدنت ذوق میکنیم: با اون دستای کوچولوت بیا بیا میکنی بای بای میکنی نای نای میکنی  دس دسی میکنی وقتی خجالت میکشی سرتو خم میکنی رو شونه ات دالی بازی میکنی.با هم قائم میشیم پشت یه مانع بعد شما خودتو خم میکنی و با بابایی یا هرکسی که روبه روت باشه دالی میکنی و میخندی هرکسی رو که ...
23 مرداد 1392

عید سعید فطر

عزیزم بهترینم عید فطر مبارکت باشه پارسال اینموقع تو دلم بودی.یادش بخیر...دلم برای اون تکونای بامزه ات تنگ شده.خداروشکر که الان صحیح و سالم بغلمی و عشقم شدی نفسم شدی دنیام شدی از اینکه عید فطر امسال کنارمونی خدارو هزار بار شکر میکنم این روزا خیلی شیطون و دلربا شدی.کامل چهار دست و پا میری و منم که همش دنبال شما میام.جون همش میری دنبال خطر.کلی اسباب بازی میریزم جلوت ولی به هیچکدوم اهمیت نمیدی و میری دنبال هرچی سیم و کنترل و لب تاپ و میز پذیرایی و خلاصه هر چیزی که خطر داشته باشه.راستی دومین مرواریدتم جوونه زده و داره درمیاد.با همون یه دندونتم که دیده میشه وقتی میخندی انقدر بامزه میشی. با این خنده ها و شیرین کاریات همه رو عاش...
18 مرداد 1392

سفرنامه مشهد

عروسکم سفر مشهد تموم شدو برگشتیم خونمون.کاش تموم نمیشد                                           صبح شنبه 92/5/5 حرکت کردیم سمت راه آهن.حاجی بابا و مامانجونی مارو بردن.اونجا که رسیدیم مامان و بابای بابایی و عمو و زن عمو اونجا بودن.بعد از خداحافظی من و شما و بابایی و بابا و مامان بابایی رفتیم سوار قطار شدیم.شما از پشت شیشه مامانجونی رو میدیدی و گریه میکردی تا بری بغلش ولی نمیشد.هم شما گریه کردی و هم مامانجونی. آخه بعد از من به مامانجونی خیلی وابسته ای.خلاصه بعد گریه شما و مامانجونی  قطار لطف کرد و حرکت کرد تا شما بیشتر از این گریه نک...
12 مرداد 1392

هوراااااااااااااااااا زیارت امام رضا

نازدونه ی من بالاخره امام رضا دعوتمون کرد تا برین پابوسش.خیلی خیلی خوشحالم ...من یقین دارم دعوت امام رضا بخاطر وجود شما بوده.آخه من و بابایی خیلی وقته داریم تلاش میکنیم برین مشهد ولی هر سری به یه بهانه جور نمیشد و خداروشکر قسمت بود ما با شما بریم زیارت.خیلی ذوق دارم فردا 92/5/5 ساعت 11:35 صبح با قطار حرکت میکنیم سمت شهر رضا.امیدوارم که اذیت نشی و دختر خوبی باشی. وسایلامونو جوع کردم و بی صبرانه منتظرم تا صبح بشه. انشالله سفر خوبی باشه بهمون خوش بگذره ...
4 مرداد 1392