بیتابیتا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره

بیتای زندگی مامانی و بابایی

جوونه زدن اولین مروارید وروجکم

عروسکم دیروز یعنی 92/4/31 وقتی داشتیم با هم بازی میکردیم و شما میخندیدی یهو دیدم دندونت اندازه یه نقطه زده بیرون....انقدر ذوق کردم که به همه گفتم.وقتی مادری روز به روز نقطه ای از پیشرفت نی نی کوچولوشو میبینه خیلی لذت داره و واقعا من از اینکه روز به روز شاهد بزرگ شدن و پیشرفتت هستم خیلی ذوق دارم رویش اولین مرواریدت مبارک نازدونه ی من امروزم وقتی داشتم به لثه ات دست میزدم تیزی دندونتو کاملا حس کردم عزیزم....انشالله بعد ماه رمضون میخوام جشن دندونی برات بگیرم.ولی امروزم مامانجونی واست دندونی درستید و با هم خوردیم.دستش درد نکنه.وقتی بزرگ شدی قدرشونو خیلی بدون.خیلی برات زحمت میکشن. الانم چند تا از عکسای خوشملت میذارم برات خوشملم این...
2 مرداد 1392

سالگرد ازدواج مامانی و بابایی

وروجک من امروز سالگرد ازدواج من و باباییه.5 سال از باهم بودنمون گذشت و ما خوشحالیم از اینکه ششمین سال زندگیمونو با حضور دختر کوچولوی نازی مثل شما شروع کردیم ....شما نشونه ی عشق من و بابایی هستی.بخاطر وجود شما و بابایی خدارو هزار مرتبه شکر میکنم.از اینکه شماهارو دارم خیلی خیلی خوشحالم و احساس غرور میکنم.مرد مهربونی مثل بابایی و دخمل نازی مثل شما.... امروز بابایی از صبح  کنارمون بود تا خود شب و کلی خوش گذروندیم و تو شیرینی این عشقو بیشتر کرده بودی. خدایا شکرت ازاینکه این فرشته کوچولورو بهمون دادی و تا تداوم و ثبات عشقمون بیشتر و بیشتر بشه. بخاطر همه ی داده ها و نداده هات شکرت میکنم خدای مهربونم عزیزم، با یک دنیا شور و اشتیا...
26 تير 1392

7 ماهگیت مبارک عشق من....

7 ماهگیت مبارک نازدونه ی من این ماهم پشت سر گذاشتیم و خداروشکر وارد ماه هشتم زندگیت شدیم خیلی خوشحالم که هستی و شیرینی زندگی من و بابایی رو صد چندان کردی  برای کنترل رفتیم پیش دکترت و بهداشت وزنت 7.250 و قدت 66 سانت بود.خداروشکر داری بهتر میشی.همش نگران قدتم که به من نره و مثل باباییت قد بلند  بشی  راستی همزمان با پایان 7 ماهگیت توی مسابقه نی نی های شکمو شرکتت دادم و عکستو فرستادم برای مسابقه.برای من نتیجه مهم نیست فقط دوست داشتم تو مسابقه شرکت کنی.عکستم تو وبلاگت گذاشتم.اعلام نتیجه هم عید فطره دیگه جونم بگه برات.....آهان تو اولین ماه رمضان زندگیتم داری پشت سر میذاری.پارسال اینموقع تو دلم بودی یادش بخیر دلم برای د...
23 تير 1392

سفر تهران

جیگر طلای مامان بخاطر جشن نامزدی دخترخاله ام ساناز شما اولین مسافرت کمی طولانی خودتو تجربه کردی....چهارشنبه شب 12 تیر 92 من و شما و بابایی بسمت تهران حرکت کردیم و مسافرت 3 نفریمونو تجربه کردیم....شما تا ساعت 8 صبح لالا بودی و بعدش که ما قزوین رسیدیم بیدار شدی.تا خود تهران دیگه لالا نکردی و بازی میکردی.ولی اخرا که رسیدیم تهران تو ماشین کلافه شدی و شروع کردی به گریه کردن. وقتی رسیدیم رفتیم خونه عمه ملیحه و 1 روز موندیم اونجا و جمعه صبح هم رفتیم خونه خاله ی من. مراسم نامزدی هم که به صدقه سری شازده خانوم مامانی فقط موند تو اتاق و شمارو ساکت میکرد.آخه از جمعیت میترسیدی و همش گریه میکردی منم مجبور بودم بمونم تو اتاق و راستشو بخوای کمی ام گریه کرد...
15 تير 1392

گردش تفریحی

وروجک من امروز دسته جمعی با حاجی بابااینا رفتیم باغ یکی از دوستای حاجی بابا....خیلی خوش گذشت بهمون.خداروشکر شمام دختر خوبی بودی و اذیتمون نکردی.....عکساتم برات میذارم.کلی ام آلبالو چیدیم. باغ طرفو نفله کردیم البته با اجازه ی خودش اینم عکسات این موقع رفتن تو ماشین.... اینم تو باغ.... اینم وقتی خوابیدی و گذاشتمت تو پشه بند تا جوجوها اذیتت نکنن ...
7 تير 1392

بهترین احساس زندگیم...

بهترینم امروز برای اولین بار وقتی بغل دایی سعید بودی و گریه کردی دستاتو بطرفم دراز کردی تا بغلم بیای و من بهترین احساس زندگیمو تجربه کردم.....واقعا نمیتونم بگم چه حسی داشتم وقتی منو پناه خودت میخواستی... دخترم بهانه ی قشنگ زندگیم ممنون که هستی.هرچقدر که سجده ی شکر بجا بیارم کمه در برابر لطف پروردگارم..... عاشقتم بیتای زندگیم..... ...
2 تير 1392