بیتابیتا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره

بیتای زندگی مامانی و بابایی

مشهدی بیتا

عزیزم حاجی بابا و مامانجون و دایی سعید و سینا 27 فروردین رفتن مشهد.خیلی دوست داشتم مام باهاشون بریم ولی متاسفانه به بابایی مرخصی ندادن و منم دلم نیومد تو بابایی رو از هم جدا کنم آخه میدونم که بابایی چه قدر بهت وابسته اس.... بابایی واسه اینکه ما تنها نمونیم گفت بریم خونه باباجونینا(بابای بابایی).5 روز اونجا بودیم....تو این 5 روز انقدر بیتابی کردی که مردیم و زنده شدیم.شیر نمیخوردی و سمت سینه ام که میاوردم با دستت هل میدادی.گشنه بودی ولی نمیخوردی.با گریه ی تو منم گریه میکردم و پشت سر من بابایی گریه میکرد.خدا میدونه چی کشیدیم تو این چند روز.فقط غصه میخوردیم.عزیزم فکر اینکه تو دیگه سینه ی منو نمیگیری داشت دیوونم میکرد و فقط التماس خدا میکردم تا...
16 ارديبهشت 1392

شیرین کاریای دخملیم

وروجک ناز نازی من خیلی شیرین شدی.....2روزه یاد گرفتی میگی گیغغغغغغغغ...بعد آب ذهنتو جمع میکنی و تف میکنی عاشق این حرکاتتم.با دهن بسته کلی حرف میزنی و من عاشقانه نگات میکنم. آغوآغو زیاد میگفتی الانم که گیغغغغ میگی.نمیدونم که با زبون بی زبونی چچی میخوای به مامانی بگی.مامانی این روزا رشدت کم شده و من خیلی ناراحتم و میگم نکنه من در موردت کوتاهی کردم.......امیدم به خداست تا دوباره مثل قبل وزن بگیری عزیزم. خوشگل مامانی گاهی که فکر میکنم پیش خودم میگم کاش زودتر میومدی پیشمون...زندگیمون با اومدنت خیلی شیرین تر شده.درسته که خیلی چیزا عوض شده ولی یه خنده ی تو میارزه به همه چیزایی که دیگه نداریم. عزیزم بدون که مامانی و بابایی عاشقانه دوست دارن ...
16 ارديبهشت 1392

4 ماهگیت مبارک

دختر نازنینم 4 ماهگیت مبارک باشه... دختر نازنینم 4 ماهگیت مبارک باشه...4ماه از با هم بودنمون گذشت.من و شما و بابایی... چه خوب که کنارمون هستی و با وجودت خوشبختی مارو کامل کردی.هر قدر خدای مهربونو شکر کنم بازم کمه چون فرشته مهربون و سالمی مثل بیتا بهمون داده. از اینکه 4 ماه پیش چنین روزی منو با حس خوب مادری آشنا کردی قد دنیا ازت ممنونم .چه حس شیرینی.... این روزها خنده هات بیشتر شده وحتی چند بار قهقهه زدی منم از ته د ل خندیدم. خیلی دوست داری باهات حرف بزنیم و انقدر از خودت صدا در میاری تا یکی بیاد و باهات حرف بزنه. وقتی جلوی اینه میگیرمت با خودت کلی حرف میزنی ومیخندی.خیلی ش یرین شدی و حسابی دل همه رو ...
8 ارديبهشت 1392

واکسن 4 ماهگی بیتا

عزیزم امروز برای زدن واکسنت با بابایی رفتیم بهداشت......هم من هم بابایی خیلی دلهره داشتیم. وقتی میخواستن واکسنتو بزنن بابایی سرتو گرم کرده بود و داشتی با بابایی میخندیدی که یهوخانوم پرستار واکسنتو زد.....خنده ی قشنگت تبدیل شد به گریه ولی خداروشکر بابایی زود سرتو گرم کرد و دوباره خندیدی عزیزم.تا عصر حالت خوب بود ولی بعدش تب میکردی و یه مدت کوتاه تبت پایین میومد و دوباره میرفت بالا.خیلی روز بدی بود.فرشته کوچولوی من همش بیحال بود و نمیخندید.الانم که دارم مینویسم به زور استامینوفن کنارم خوابیدی عزیزم . کنترل امروز بیتا قد:63 وزن:6300 دور سر : 40     ...
24 فروردين 1392

نمایی از اتاق بیتا

عزیزکم امروز میخوام چند تا از عکسای اتاقتو اینجا بذارم.البته عکسای خلاصه میذارم و به جزییات کاری ندارم...شما که بزرگ بشی ما دیگه تو این خونه نیستیم.دوست دارم وقتی بزرگ شدی بدونی اولین اتاقت چه شکلی بود در اتاقت...     اینم پازل کف اتاقت   ...
17 فروردين 1392

اولین مسافرت بیتاجونم

دخمل ناز نازی من امروز اولین سفری بود که کنار من و بابایی بودی.امروز رفتیم منطقه آزاد ارس و آسیاب خرابه.به ما خوش گذشت ولی تو همش خواب بودی.ما کلی عکس انداختیم تو هیچکدوم از عکسا تو نبودی........ماشین سواری ام که بهت چسبیده بود تو ماشین همش میخوابیدی.این اولین تجربه مسافرت برای تو بود.حالا حالاها فرصت تجربه های قشنگ رو با هم داریم عزیزم.راستی دوست بابایی تو منطقه آزاد برات یه تقویم درست کرد که عکسشو میذارم. دوست داریم عشق مامانی و بابایی     بیتا بغل بابایی در حال رانندگی     آسیاب خرابه که رفته بودیم   تقویمی که دوست بابایی درست کرد   ...
16 فروردين 1392

نشستن بیتا در روروک

گل همیشه بهار من امروز برای اولین بار روی روروک گذاشتمت.......چقدر بامزه نگاه میکردی و قشنگ معلوم بود که ذوق داری عزیزم.از این تجربه تعجب کرده بودی.وای خدای من........فکر اینکه با این روروک چه شیطنت هایی میخوای بکنی منو ذوق زده میکنه خدای مهربونم بخاطر این هدیه ی با ارزش هزاران هزاران بار شکرت میکنم و از اینکه این حس خوب مادری رو بهم عطا کردی همیشه شکر گذارت هستم و امیدوارم تمام منتظران این حسو تجربه کنن انشالله........   ...
12 فروردين 1392

اولین رستوران رفتن بیتا

گل یکدونه ی من امروز برای اولین بار با هم رستوران رفتیم.باباجون(بابای بابایی)مهمونمون کرده بود و همگی دور هم یه شام خوشمزه خوردیم.عزیزم با اینکه من تورو به محیط های پر سر و صدا عادتت دادیم ولی ظاهرا رستوران بیش از حد شلوغ بود.چون یکدفعه ترسیدی و زدی زیر گریه.بعدشم که ما نوبتی تورو نگه میداشتیم تا بعدی شامشو بخوره.ای بلاچه ی من.......... ...
11 فروردين 1392

بیتا با تشک بازی

عزیزم امروز وقتی گذاشته بودمت رو تشک بازی دلم غش رفت.با عروسکا حرف میزدی و غش غش میخندیدی........انقدر ناز نازی شده بودی که من و بابایی نشسته بودیم و فقط نگاهت میکردیم اینم عکست......   ...
3 فروردين 1392