مشهدی بیتا
عزیزم حاجی بابا و مامانجون و دایی سعید و سینا 27 فروردین رفتن مشهد.خیلی دوست داشتم مام باهاشون بریم ولی متاسفانه به بابایی مرخصی ندادن و منم دلم نیومد تو بابایی رو از هم جدا کنم آخه میدونم که بابایی چه قدر بهت وابسته اس.... بابایی واسه اینکه ما تنها نمونیم گفت بریم خونه باباجونینا(بابای بابایی).5 روز اونجا بودیم....تو این 5 روز انقدر بیتابی کردی که مردیم و زنده شدیم.شیر نمیخوردی و سمت سینه ام که میاوردم با دستت هل میدادی.گشنه بودی ولی نمیخوردی.با گریه ی تو منم گریه میکردم و پشت سر من بابایی گریه میکرد.خدا میدونه چی کشیدیم تو این چند روز.فقط غصه میخوردیم.عزیزم فکر اینکه تو دیگه سینه ی منو نمیگیری داشت دیوونم میکرد و فقط التماس خدا میکردم تا...
نویسنده :
مامان مهسا
17:07