بیتابیتا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

بیتای زندگی مامانی و بابایی

بیتا آبجی دار شددددددد

نفسم امروز  27/مرداد/93  صبح ساعت  11  من و شما و بابایی با همدیگه رفتیم سنوگرافی.قرار بود امروز جنسیت نی نی کوچولو معلوم بشه و ما ذوق داشتیم.برای من و بابایی اصلا جنسیتش مهم نبود و فقط سالم بودنش برامون مهم بود.فقط ذوق داشتیم بدونیم برای بیتاجونمون آبجی قراره بیاد یا داداشی خداروشکر که همه چی روبراه بود و نی نی ما صحیح و سالم بود و جنسیتشم دختررررررر قراره خدای مهربون یه آبجی مثل خود بیتا براش بفرسته تا بشه مونس و همدمش.حسی که من خودم بخاطر نداشتن آبجی همیشه حسرتشو میخورم خدایا شکرت که این هدیه های آسمونی رو برای من و شوهرم لایق دونستی.خداجون عاشقتمممممم از حالا میتونم بگم دخترا نفسم به نفستون بنده خدایا هزار...
22 دی 1393

20 ماهگی بیتا جون

دختر خوشگلم امروز  23/مرداد/93   بیست ماهگی رو پشت سر گذاشتی و واسه خودت خانومی شدی          خیلی خوشحالم که وروجکی مثل شما مقابل چشمام و جوجه کوچولویی که هنوز نمیدونیم جنسیتش چیه توی دلم دارین رشد میکنید.خدایا شکرتتتتتتتتتتتتتتتتت ...
22 دی 1393

مسافرت تابستونه ی بیتا

وروجک مامانی 11/مرداد/93  سفر تابستونی ما به سمت اصفهان شروع شد.اول اینو بگم که قبل این سفر به اصرار اطرافیان ما شمارو کچل کردیم من اصلا راضی نبودم ولی گفتن اینکارو نکنیم موهات همینطور کم پشت میمونه.   خب بریم سر اصل مطلب مسافرتمون.11 مرداد ما به سمت تهران حرکت کردیم و یه روز خونه عمه ملیحه موندیم.آخ که چقدر اونجا با حسام و هلیا به شما خوش گذشت. این از عکس تهران اینجا با عمه ملیحه رفتیم پارک ظهر دوازده مرداد به سمت قم حرکت کردیم و رفتیم زیارت حضرت معصومه(ع) و زیارت کردیم.توی حرم من نماز میخوندم و شمام نشسته بودی کنار من و تکون نمیخوردی عکس قم: بعد از قم به سمت کاشان و بعدشم اصفهان حرکت کردیم.خیلی بهمون خو...
22 دی 1393

19 ماهه شدی هورااااااا

امروز 93/4/23  نوزده ماهگیت تموم شد و من روز به روز شاهد بزرگ شدن و قد کشیدنت هستم و این بهترین احساسیه که تو زندگیم تجربه میکنم.امیدوارم خدای مهربون این احساس رو به همه مادرای منتظر نصیب کنه. مثل همیشه بدون که مامانی و بابایی عاشقتن و خیلی دوست دارن اینم یه سری از عکسای 19 ماهگیت فدای خنده ات مامانی تو یخچال چی پیدا کردی الکی لالا کردی اینجا ...
21 دی 1393

اتفاق تلخ و شیرین زندگی من

عزیزم از نوشتن این پست هم غمگینم و هم خوشحال...الان بعد از گدشت چند ماه که با تاخیر دارم برات مینویسم باز هم بغض سراغم اومده و چشمامو خیس کرده روز 16 تیر 1393 شمارو برای همیشه از شیر گرفتم..خیلی برام سخته نوشتن در مورد این موضوع..من خودم خیلی خیلی به شیر خوردنت وابسته بودم.صدای آهنگی که موقه شیر خوردن داشتی هنوز تو گوشمه.اون روزها میدونستم که دلتنگ این روزها خواهم شد.ولی خب بخاطر نی نی کوچولوی تو راهی مجبور بودیم هر دو با هم این روزهارو بگذرونیم عزیزم.وقتی موقع شیر خوردن دستتو روی قلبم میزاشتی بهترین حس دنیارو داشتم.وقتی ساعتی از شیر خوردنت میگذشت من قبل از تو حس نیاز بهم دست میداد... دختر عزیزم تو عاشقانه ترین اتفاق زندگی من و بابایی ...
7 آذر 1393

خبر خوب...

جوجوی من عاشقتمممممممممممم روز 93/3/12 فهمیدیم که خدای مهربون دوباره منو لایق مادر شدن دونسته و یه مهمون کوچولوی نازنازی مثل خودت تو راهه....خیلی خوشحالم.هم من و هم بابایی از اینکه یه همبازی برای شما میاد و میشه دوست کوچولوی شما.  با هم بازی میکنید و شیطنت میکنید... وای خدایااااااااااااااااااا شکرت بیتاجونم عاشقتمممممممممممممممممم ...
7 آذر 1393

سفر مکه ی مامان و بابای مامانی

عزیزکم 12 اردیبهشت 1393 مامانجون و باباجون عازم خونه ی خدا شدن.وقتی میخواستیم ازشون خداحافظی کنیم خیلی گریه کردی.تو این 10 روز ما موندیم پیش دایی سعید و دایی سینا.شما خیلی حوصله ات سر میرفت و همش بهانه ی مامانجونو میگرفتی.آخه خیلی بهش وابسته ای.بارها دیدم رفتی پشت در ورودی نشستی و منتظری تا بیان...این صحنه ها واقعا اشک مارو درمیاورد.ما هم خیلی دلتنگ شده بودیم...ولی خب خوشحالم بودیم که مامان و بابا رفتن زیارت خونه ی خدا ما هم در تدارک برگشتن عزیزامون بودیم. مامانجون و باباجون 22 اردیبهشت برگشتن.توی فرودگاه وقتی شما مامانجونو باباجونو دیدی چقدر ذوق کردی عزیزم. کلی سوغاتیهای خوشگل و نازنازی ازشون گرفتی و ما هم کلی ازشون تشکر کردیم. انش...
23 مهر 1393