بیتابیتا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

بیتای زندگی مامانی و بابایی

یک سالگیت مبارک پرنسس

پارسال چنین روزی ساعت 8:10 دقیقه صبح صدای گریه ی کسی رو شنیدم که 9 ماه تمام باهاش رویا پردازی کردم و قیافه ی نازشو تو ذهنم تجسم کردم.9 ماه باهاش حرف زدم و تو ذهنم تجسم کردم جوابمو میده....با هر تکونش عشق کردم و امید تازه ای پیدا کردم.همه ی امیدم به این بود که برم سنوگررافی و توی اون تی وی کوچولو دخترمو ببینم.کسی که تو این 9 ماه همنفس و همدم مامانیش بود.بالاخرا روز 23 آذر 91 دو هفته زودتر از موعدش من به بزرگترین آرزوی زندگیم رسیدم و دخترمو بغل کردم.روز 23/9/91 من اولین بوسه ی سرشار از حسای غریبی که تجربه نکرده بودم به پیشونیت زدم و فهمیدم خدا چه نعمت بزرگی به من و همسرم داده.یه دختر نازنازی و خوشمزه.             ...
23 آذر 1392

"امن يجيب المضطر اذا دعاه و يكشف السوء"

دخترم اصلا دوست نداشتم تو وبلاگت خبرای بد بنویسم و صحبتی از غم و فصه بشه.ولی شما باید یاد بگیری که زندگی شادی و ناراحتی و خوشی و ناخوشی رو باهم داره.فقط باید یاد بگیری در برابر مشکلاتی که قابل پیشبینی نیست مقاوم باشی.امروز صبح یکی از بدترین خبرهای عمرمو شنیدم.پسرخاله ام "امیر" که که شهر فومن دانشجو هست تصادف کرده.یه از خدا بی خبری زده بهش و خودش فرار کرده.امیر اصلا حالش خوب نیست و تو کماست.ضریب هوشیاریش خیلی پایینه.امیر همبازی بچگی های منه.خیلی خیلی ناراحت شدم.از صبحی که این خبرو شنیدم یه لحظه آروم و قرار ندارم و فقط گریه میکنم.جوجوی دستای کوچولوتو ببر سمت خدا و با اون دل پاک و معصومت شفای امیرو ازش بخواه....تصور دنیای بی امیر اصلا زیبا نیس...
22 آذر 1392

دامن توتوی کفشدوزکی بیتاجونم

عروسکم امروز با مامانی رفتیم و وسایل مورد نیاز دامن توتویی که برای جشن تولد 1 سالگیت میخوام درست کنم خریدیم.شما هم که خیلی از تور خوشت اومده بود و باهاشون بازی میکردیی و منم از فرصت استفاده کردم و چند تا عکس ازت گرفتم.انشالله بعد از ماه صفر برای تولد جشن مفصلی میگیرم.عاشقتم جوجه ی من ...
18 آذر 1392

عاشورای حسینی و 11 ماهگی بیتاجونم

السلام علیک یا اباعبدلله دختر ناز من 11 ماهگیت مبارک باشه دردونه ام.11 ماهگی شما مصادف شد با عاشورای حسینی. شب عاشورا من و شما و بابایی رفتیم بیرون تا دسته های حسینی رو ببینیم.شما خیلی گریه کردی و تصمیم گرفتیم زود برگردیم خونه که شما بغل بابایی خوابت برد.من و شما رفتیم خونه تا راحت بخوابی.بابایی مارو گذاشت خونه مامانجون و باباجون و خودش رفت بیرون برای عزاداری. صبح عاشورا دوباره رفتیم بیرون.شمارو سوار ذوالجناح کردیم که خیلی خوشت اومده بود از اسب و فقط میخندیدی.داشتن شمارو من مدیون ائمه هستم انشالله همیشه شمارو زیر و پر و بالشون حفظ کنن. خب حالا میرسیم به عکس ها شب عاشورا بیتا و بابایی ظهر عاشورا بیتا و ذوالجناح  ...
23 آبان 1392

همایش شیرخوارگان

دختر خوشگلم همیشه وقتی ایام محرم همایش شیرخوارگانو میدیم آرزو میکردم کاش منم میتونستم بچه مو ببرم برای عزاذاری.خیلی حسرت میخوردم وقتی نمیتونستم.اما امسال خدا بزرگترین نعمتشو در اختیارم گذاشته بود تا منم بتونم قدمی برای عزاداری بردارم و حسرت چند ساله مو خالی کنم.امسال منم تونستم گوشه ای از غم رباب مادر حضرت علی اصغرو درک کنم.امسال قسمتم شد تا منم از شهدای کربلا بخوام تا شمارو خوب تربیت کنم.صاف و ساده مثل الان بی ریا....      ازشون خواستم تا زیر سایه خدای مهربون و خودشون شما رو همیشه برای من و بابایی حفظ کنن.        خدایا خیلی خیلی ازت ممنونم که منو با بهترین حس دنیا آشنا کردی.ازشون خواستم کمکم کنن تا ...
17 آبان 1392

بافتنی آی بافتنی

عزیزم این مامانبزرگا افتادن به جون کامواها و هی دارن برای شما لباس میبافن...مامانجون(مامان بابایی) برای شما یه کاپشن و شلوار و کلاه ست بافته که خیلی نازن.یه جلیقه ام برات بافته که متاسفانه عکسشو ندارم الان....دستشون درد نکنه.ایشالله همیشه زنده باشن این از کاپشن و شلوار و کلاهت اینم عکس خودت با لباسای ناز نازیت اینم عکس دستبندی که مامانجون(مامان بابایی)برای دندونیت خریده بود که یادم رفته بود عکسش. بذارم جونم اینم پاپوشی که مامانجونی(مامان مامانی) برات بافته ALL STARE ...
15 آبان 1392

شیطنت های بیتا جونم

پرنسس من ماشالله خیلی شیطون شدی و اصلا یه جا نمیشینی.من 24 سلعته پشت سر شما راه میافتم تا مبادا کار خطرناکی بکنی از شیرین کاریات بگم مامانی: تلفنو برمیداری و الو الو میکنی فدای تو برس برمیداری و موهاتو شونه میکنی وقتی میخوایم بیرون بریم کلاهتو برمیداری تلاش میکنی بذاری سرت. وقتی بهت میگم مثلا پیش پیشی کو دستاتو باز میکنی و میگی پووووو خلاصه الان اینا یادمه.خیلی بلا شدی جوجوی من منم که عاشقتمممممممم اینم یه عکس از موقعی که داری با حباب بازی میکنی  ...
12 آبان 1392

اولین دست خط جوجو بیتا

عزیز دلم این اولین دست خط شماست که یواشکی دور از چشم ما پشت در اتاق دایی سینارو نوشتی منم برای اینکه یادگاری بمونه ازش عکس گرفتم تا وقتی جوجو طلای من بزرگ شد اولین دست خطشو ببینه عاشقتم دخترمممممممممممممممممم اینم یه عکس که داشتی با خرست بازی میکردی ...
10 آبان 1392