بیتابیتا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

بیتای زندگی مامانی و بابایی

ششمین مروارید پرنسس

روجک مامانی امروز 92/11/5 ششمین دندونت ام جوونه زد....مبارکت باشه عزیزم .حالا شما 6 تا دندون داری عزیزم                                                                                                                 ...
5 بهمن 1392

پنجمین مروارید پرنسس

پرنسس من امشب 92/11/1 وقتی داشتی گریه میکردی با کمال تعجب دیدم دندون آسیاب شما از دندونای دیگه پیشی گرفته و جوونه زده  مبارکت باشه دخترم.منو بابایی ام وقتی دیدیم دندون شما اینجوری دراومده بردیمت  اولین چکاپ دندانپزشکی. خلاصه اخرش بدون منو بابایی خیلی عاشقتیم و قد آسمونا دوست داریم.همیشه برات بهترینهارو آرزو میکنیم                               ...
1 بهمن 1392

بابایی مهربون تولدت مبارک

دختر خوشگلم امروز 92/10/30 تولد بابایی بود و من و شما واسه بابایی کادو خریدیم.من کفش و از طرف شما یه بلوز خریدم واسه بابایی.انشالله بابایی همیشه سالم و تندرست باشه. بیا از همین جا به بابایی بگیم که خیلی خیلی دوسش داریم و عاشقشیم.                                     ...
30 دی 1392

بالاخره راه رفتی عزیزم

دخترم امشب بالاخره شما 3 قدم راه رفتی بدون کمک من.خیلی ذوق زده شدم عزیزم.برای راه رفتنت لحظه شماری میکنم که خوشگل راه بری...امیدوارم زودتر به طور کامل راه بری مامانی ...
28 دی 1392

13 ماهگیت مبارک گل دخترممممم

دخمل خوشمل من 13 ماهگیت مبارک عزیزم.....اولین ماه دومین سال زندگیتو پشت سر گذاشتیم. انشالله همیشه سالم و تندرست باشی.دوست دارم خیلیییییییییییییییی فراتر از اون چیزی که فکرشو میکنی. ...
23 دی 1392

امیر بهشتی شد

دختر خوشملم حکمت خدا به رفتن امیر بود.بعد از 2 هفته کما بودن امیر عزیزمون بهشتی شد.روز 5شنبه 5/10/92 طبق معمول هر روز ساعت 3 بعد از ظهر به مانی جون زنگ زدم تا ببینم وقت ملاقات خبر تازه ای شده یا نه.وقتی مانی جون گوشی رو برداشت دیدم داره گریه میکنه.یه لحظه فکر کردم امیر بهوش اومده و این گریه خوشحالیه.ولی چیزی شنیدم که دنیا روی سرم خراب شد.مانی جون گفت امیر رفت.دیگه دووم نیاورد بچه....شوکه شدم.آخه چرا امیر؟اون فقط 21 سالش بود؟چرا؟؟؟؟؟؟؟فقط گریه میکردم.جیگرم داشت آتیش میگرفت از معصومیت امیر.بیشتر از داغ امیر به به حال خاله ام گریه میکردم.آخه خیلی به امیر وابسته بود.همه ی زندگیش امیر بود.دفن امیر مونده بود برای روز شنبه.چون باید کارای اداری تموم...
21 دی 1392

اولین واستادن بیتا جونم

وروجک مامانی امروز 91/10/2 برای اولین بار از من گرفتی واستادی و دستاتو ول کردی....15 ثانیه ای واستادی.تبریک میگم گلممممممممم....ایشالله روز راه رفتنت البته هنوز تنبلی میکنی و روی زانو راه میری  ...
2 دی 1392

اولین واستادن بیتا جونم

بلاچه ی من امروز 92/10/2با دایی سینا نشسته بودیم که یهو دیدم از من گرفتی و بلند شدی دستاتو ول کردی و خودت واستادی.....تبریک میگم عشق منننننننننننن.ولی هنوز روی زانو راه میری ...
2 دی 1392

سفر به فومن

دخترکم روز 5 شنبه 28 آذر با بابایی تصمیم گرفتیم تا بریم رشت برای ملاقات امیر.اصلا حس خوبی نداشتم. ازاینکه شاید دیگه نتونم امیرو ببینم داشتم دیوونه میشدم.یخواستم برم ببینمش.از روز تصادفش همه فامیل اونجا بودن جز من.بابایی مهربونت هم وقتی دید من دوست دارم برم برنامه ریزی کرد تا بریم رشت بیمارستانی که امیر بستری بود.ساعت 9 شب حرکت کردیم و 3 نصف شب رسیدیم رشت.همه خواب بودن. صبح که بیدار شدیم بعد از خوردن صبحانه همگی رفتیم سمت بیمارستان و انتظار کشیدن تا وقت ملاقات. چه شرایط سختی بود.همه تسبیح و قرآن به دست با چشمان گریان دعاگوی امیر بودیم.اصلا نمیتونم بیان کنم اونجا چه حسی داشتم.بالاخره وقت ملاقات رسید و ما از پشت شیشه تونستیم امیرو ببینیم هر چ...
1 دی 1392